سیـــبِ ســبزم

ول کن!

 چیکار کنم دختر

با این حس که نمیدونم حسادته، فلک زدگیه،  بی زبونیه؟ چیه؟  چیکار کنم

دارم دق میکنم وقتی تفاوتهای بین خودمو خواهرمو میبینم 

وقتی میبینم برای کوچکترین چیزها منو ماخذه کردن 

مثلا بابام که سر سفره محکم زد تو گوشم چون رو بازوم ستاره کشیده بودم 

مثلا صورت جوش جوشیمو که نبردن دکتر و باعث شدن تموم عکسای نوجوانیم زشت بشه یا بخوام درست تر بگم به خاطر این مشکل هیچوقت جلوی دوربین عکس نگرفتم و تقریبا هیچ عکسی از اون دوران ندارم ولی میاد میگه این بچه رو ببر دکتر صورتش خدایییی نکرده مثل این نشه!!! 

یا کلاس کاراته ای که بعد دو جلسه رفتن کنسل کردن ولی میخوان خواهرمو ببرن کلاس رسمی 

یا اصلا موسیقی که آرزوم بود

اقا دارم داغ میشم از غصه

یا وقتی مامانم دست میکشید رو موهام میگفت واست میز تحریر میخریم و هیچوقت فراموش نمیکنم ک نخریدن اما برای اون چرا

یا تختی که بعد بیست سال گیرم اومد اونم همزمان با خواهرم 

یا کت جینی که میخواستم بخرم ولی گذاشتم اون برداره 

کانورسی که همیشه ارزوی من بود ولی الان پای اونه

کیر توش اقا 

من از ست بودن بدم میاد 

ولی میخوام برم بخرم تا لجشو در بیارم

کسکش خانم بهم میگه برو سفید بخر 

تو برو سفید بخر جنده

من حسودم 

چون بچگیمون زمین تا اسمون فرق داره

چون منو که معدلم بیست بود اگر میشد نوزده دعوا میکردن ولی واسه اون حتی نگاه نمیکنن نمره اش چنده

منو دعوا میکرد هر روز عصرررر که نماز بخون

وای خدا بیا پایین

مامانمم جنده است چون برا اون میخره واسه من نه

همتون رو گاییدم کسکشای بی ناموس 

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 فروردين 1403برچسب:,ساعت 20:2 توسط سیبِ سبزم| |

 دارم میرم خونه 

۲ دی 

آخرین روزای دانشگاه  امروز شنبه بود اخرین جلسه کلاس توان بخشی 

میدونم قراره خاطره بشه این روزا 

میدونم که قراره سالهای بعد غبطه بخورم که چرا زندگی نکردم 

ولی انگار زندگی کردن رو يادم رفته 

چیکار کنم ؟ دیگ بعد تو بلد نیستم زندگی کنم 

یادم رفته چی باعص میشد خوشحال بشم یادم رفته چیکار میکردم 

چون فقط تو بودی

کل دانشگاه تنها بودم 

رفت و برگشت 

دلم می‌خواد  بودی و بهت زنگ میزدم ، بودی ار اتفاقا ی دانشگاه می‌گفتم اط بچه ها ، دوستام ، همه چی

دلم تنگ شده دارم خفه میشم 

۱ سال گذشت ولی یادم نرقت 

خداجون کمکم کن 

تو این سرما هیچکس نیست دلمو دآع کنه 

هیچکس نیست با فکرش بخوابم

هیچکس نیست ذوق کنم 

الان  دقیقا همونجای ام که باهات اخرین بار حرف زدم

امروزم سرده 

خوبیش اینه قرار نیست قطع کنی 

نوشته شده در شنبه 2 دی 1402برچسب:,ساعت 14:36 توسط سیبِ سبزم| |

کسی که تکیه گاهش تو دنیا تو بودی رو کنار گذاشتی تا به کی برسی؟

کسی که خالصانه عاشقت بود...

بلاکم میکنی ؟ وقتی هیچ حرفی بهت نزده ام 

کاش میدونستم اخرین تماسمون همون تماس دم پارک بود

کاش حرف زده بودم کاش گفته بودم چقدر دلم میخواد الان پیشم بودی دستاتو میگرفتم کاش میگفتم کنار کتاب و رانی و پاستیلم جای تو کم هست 

کاش میگفتم این شهر فقط و فقط بودن تورو کم داره 

من هیچوقت باهات قدم نزدم 

هیچوقت تو چشمات نگاه نکردم هیچوقت دستمو توی جبیت نزاشتم 

باهات تو یه لیوان میلک شیک نخوردم 

از دستت فرار نکردم 

موهای دستتو پر ندادم 

واست دستبند دوستی درست نکردم 

رو صورتت زوم نشدم و جوشاتو از نزدیم ببینم ریشه ی سیبلت خال های صورتت 

تقریبا هیچ تجربه ای نداشتیم 

هیچوقت بسته پستی نیومد در خونمون به اسم تو

هیچ نامه ای تو روز تولدم دریافت نکردم 

من در انتظار یه کاغذ پاره که با دست خط تو جمله دوستت دارم نوشته شده باشه منتظر موندم 

قریب به 6 سال منتظر موندم....

وقتی به گذشته فکر میکنم بودن با تو فقط دو کلمه بود حسرت و دلگیری 

غم ماه شهریور خلاصه میشه توی بودن با تو 

شهریور ماهیه که منو یاد تو میندازه شهریور بوی تو میده 

روز تولد کنار دریا بوی تو میده 

شامپوی نعنا و لیمو بوی تو میده

پاکت خالی چهارخونه بوی تو میده

خسته ام از تصور بوی تو 

خسته ام از ربط دادن هر چیز بی ربطی به تو

نلاش کردم از 9 آذر تا 7.6 ماه بعدش تلاش کردم هیچ مکالمه ای نداشتیم  ولی تو هنوز برام عین روز اول بودی 

حسم تغییر نکرد 

تیر اخرت 6 شهریور بود که بلاکم کردی و من اینو به عنوان انتخاب جدایی ات میپذریم 

امیدوارم بتونم فراموشت کنم ..

 

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1402برچسب:,ساعت 18:24 توسط سیبِ سبزم| |

اولین شبی که فهمیدم کوچولومون دلبسته تا 7 صبح بیدار بودم و اشک میریختم قدمی با خفه کردنش توی خواب فاصله نداشتنم 

نمیدونستم بپذیرم 

اونشب در کوته فکر ترین حالت ممکن بودم 

نمیخواستم از دستم بره 

نمیخواستم آسیب ببینه 

من اون شب دومین شکستمو به فاصله یک روز خوردم 

شکست از کسی که 6 سال دلبسته اش بودم 

تو کسی بودی که بخاطرت تا صبح بیدار موندم تو کسی بودی که به عشق بغل کردنت توی خواب میخوابیدم 

من بخاطرت از خودم از درسم از صداقتم با مادرم گذشتم 

من دوست داشتم لمست کنم دوست داشتم تورو ببینم 

وقتی از غرورم گذشتم و بهت زنگ زدم بدون خیلی درمونده ام زود قطع نکن 

نگو کار دارم 

نگو باید برم 

مثل قبل قربون صدقه برو 

مثل قبل اونقدر حرف بزن که دستم خواب بره 

وقتی بهت گفتم این روزا عصبیم چرا علتشو نپرسیدی وقتی گفتم پیام نده دعوامون میشه چرا نگفتی نترس حواسم هست 

وقتی بهم گفتی چند دقیقه دیگه زنگ میزنم میدونستم علاقه مند نیستی برای همین گفتم زنگ نزن دارم میرم خونه ولی بخدا از ته وجودم میخواستم زنگ بزنی 

پس بهم حق بده وقتی دیدم خواهرم عاشق شده حسودی کنم 

وقتی جفتتون هم اسم بودید 

به وضوح حسرت رو دیدم 

اولش عصبانی بودم ولی خوشبحالت خواهرم خوشبحالت کسی دوستت داره که حاضره بخاطرت اون طرف صورتشم سیلی بخوره 

خوشبحالت کسی دوستت داره 

چرا من هیچوقت دوست داشتنی کسی نبودم 

چرا همیشه اون دختر ضمختی بودم که کسی جرعت نزدیک شدن باهاش رو نداره 

چرا همیشه اونیم که ترک میشه 

پس حق بده حسودی کنم 

 

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1402برچسب:,ساعت 18:9 توسط سیبِ سبزم| |

 خب خیلی وقته نیومدم 

مثل اینکه نمیشد اومد چون لوکس بلاگ بالا نمیومد

از اعتراضات بگذریم اتفاق خاص کات کردن با  ابی بود 

دلم خیلی پره خیلی راحت کات کرد پشت تلفن بهم گفت امیدوارم خوشبخت بشی رشته ات ارزوی خیلیاس امیدوارم اسمتو تو یه جای معروف ببینم و من ادمش نیستم و سعی کن موفق بشی 

گفت داری گریه میکنی درحالی که داشتم از بغض میپوکیدم اون شب بعد کلاس تو خیابون هوابرد 

گفتم نه ، دیگه غلط بکنم بخاطرت گریه کنم 

درحالی که خیلیییی گریه کردم و عین یه آواره بودم 

بهم گفت میترا سرده بریم تو دیگه 

منم عین سگ سردم بود ولی واسه خدافظیمون ارزش قایِل بودم میخواستم باهات پشت تلفن حرف بزنم 

واسه اخرین بار صداتو بشنوم 

صدات ... 

باورت نمیشه چقدر قلبم شکست از این حجم عجله 

اونم بخاطر سرمااااا

بعد من توقع داشتم بیای دیدنم :)))

وای دلم چقد گرفته 

۹ اذر بود و امروز ۱۸ بهمنه

صمیمی ترینم رفت روسیه 

بخاطر کمد دیواری ۳ ماهه که بویاییم خراب شده و حالت تهوع های دائم 

هعی خداجون 

روزای سختیو دارم میگذرونم کمکم کن حس بویاییم مثل قبل بشه 

حالت تهوع و دل ضعفم بره 

یکم حال و هوامو خوب کن

 

نوشته شده در دو شنبه 17 بهمن 1401برچسب:,ساعت 20:46 توسط سیبِ سبزم| |

مشغول گوشی بودم که گفت فردا بهترین روز زندگیته

با تعجب نگای تاریخ گوشیم کردم 

فقط یه روز وقت داشتم که به خواسته ام برسم 

اگه تو سن 10 سالگی وقتی که مامانم داشت وعده وعید میداد میگفت این حرفا قدمتی 10 ساله خواهند داشت باورش برام سخت میشد

اره .. 10 سال گذشته و نمیدونم خدا کی میخواد آرزوهامو براورده کنه 

دلم میخواد دوستامو دعوت کنم شاید الان جشن واسم مسخره باشه اما مطمینم دلیل تنفرم از جشن به همون دلیله ....

نوشته شده در پنج شنبه 20 شهريور 1399برچسب:,ساعت 13:12 توسط سیبِ سبزم| |

 نمیدونم از کجا بگم .خیلی حرفا هس ک دلم میخواد تایپ کنم روزای سختیو دارم میگذرونم .میدونم این روزا چن سال دیگه واسم مسخره اس اما یقین دارم اگه این روزارو بتونم شرافتمندانه زندگی کنم تو سن چهل سالگی به خودم میبالم
از بچگی با خودم بیگانه بودم .وقتی واسه شناخت خودم نداشتم یا این مساله برام بی اهمیت بود
این روزا تمام فکر و ذکرم اینه بفهمم چیم و قراره چیکار کنم
حرف زدن با آدما واسم دلچسب شده اما درکل بازم ازش متنفرم
دوس دارم تموم وقتمو صرف شناخت خودم کنم
خیلی حالم گرفته اس از خودم متنفرم خدایا من چیکار کنم این تنفرم بخوابه دوس دارم خودمو ریز ریز کنم نمیدونم باید چجور تا اخر عمرم با خودم زندگی کنم
این تنفر نمیدونم از کجا شروع شد اما هرچی که هس روز به روز داره بیشتر میشه
صدام. نوع حرف زدنم
غذا خوردنم. پشمای پام. مدل لباس پوشیدنم همه اشونم واسم زجر اوره 

حس میکنم حرفای همه درسته حرف من اشتباس توانایی مقابله با هیچ حرفیو ندارم 

هر کسشریو سریع قبول میکنم 

حس میکنم تو خیابون همه به لباسام خیره شدن یا پیش خودشون میگن چه صورت تخمی داره 

.......


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 14 شهريور 1399برچسب:,ساعت 21:39 توسط سیبِ سبزم| |

 ۵ دقه اس از خواب ظهر بیدار شدم 

همون درد همیشگی همرامه

دردی ک فقط من فهمیدم و خدا ک البته تو دومی شک دارم ،شک ک نه یه جورایی نسبت ب دردم بی تفاوته :-)

بخدا عین فلج ها شدم 

نمیتونم تایپ کنم

۴۵ روز دیگ کنکور دارم 

خدایایه حالی بهم بده تا دیر نشده :-)

ممنون

 

این پست رو اپ کردم به این دلیل که الان دقیقا 15 روز از کنکور گذشته و من همچنان تو نخِ یه روز...

به تاریخ 15 شهریور :)

 

نوشته شده در یک شنبه 15 تير 1399برچسب:,ساعت 17:43 توسط سیبِ سبزم| |

خوبیه اینجا اینه که میتونم هروقت دلم خواست هرجایی که بودم بیام و بنویسم 

کسی هم نیست که بخونه 

امشب ۲۱ ام زد به سرم و رفتم سمتش 

اما باز توبه کردم 

میدونی برای بار چندم؟؟ حسابش دیگه از دستم در رفته :))))

خلاصه توبه کردم که دیگه نکنم اینکارو 

نماز خوندم و اشک ریختم 

حس سبکی دارم 

خدا خودش گفته هرکی توبه کنه تموم گناهاش پاک میشه 

مگه نه؟ خب خداجونم تورو به شب بارونیت قسم کمکم کن از این منجلاب بیام بیرون 

خدایا مهر بقیه ارو از دلم ببر بیرون و مهر خودتو بنداز تو قلبم 

خدایا کمک کن  از زندگیم بره بیرون

کمرنگ بشه ، نباشه، نابود شه ، شماره مامان و بابام از تو گوشیش حذف بشه تورو به بزرگیت قسم 

واسه تو کاری نداره 

اینو 15 شهریور  اپ کردم چون همچنان نتونسم توبه کنم  و هنوزم درگیر

نوشته شده در پنج شنبه 21 فروردين 1399برچسب:,ساعت 21:33 توسط سیبِ سبزم| |

میخوام راجب خنگ بنویسم 

فردی که اومد تو زندگیم تا یه ادم دیگه بشم .ادمی که از ۱۷ سالگی به قبل رو فرامدش کرد 

گاهی به این فکر میکنم که من چقد تحت تاثیر رفتارای دیگرانم و این باعث میشه من از خودم دور بشم ونفهمم شخصیت اصلیم کدومه و در حال حاضر چی میخوام 

یه جوری با خودم غریبه ام که گاهی دنبال کشف کردن خودم هسم

خلاصه از توی کلش باهاش اشنا شدم 

یادمه بعد از چنماه کلش  نصب کردم و توی گلوبال گفتم کلن میخوام و اون درخواست داد 

هنوزم وقتی داشتم ریکوستشو قبول میکردم یادمه 

بخدا قسم بین یه عالمه درخواست من اونو زدم که الان اینجوری بدبخت و درمونده باشم از دستش .

 ...


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1398برچسب:,ساعت 19:43 توسط سیبِ سبزم| |


Power By: LoxBlog.Com