سیـــبِ ســبزم

ول کن!

میخوام راجب خنگ بنویسم 

فردی که اومد تو زندگیم تا یه ادم دیگه بشم .ادمی که از ۱۷ سالگی به قبل رو فرامدش کرد 

گاهی به این فکر میکنم که من چقد تحت تاثیر رفتارای دیگرانم و این باعث میشه من از خودم دور بشم ونفهمم شخصیت اصلیم کدومه و در حال حاضر چی میخوام 

یه جوری با خودم غریبه ام که گاهی دنبال کشف کردن خودم هسم

خلاصه از توی کلش باهاش اشنا شدم 

یادمه بعد از چنماه کلش  نصب کردم و توی گلوبال گفتم کلن میخوام و اون درخواست داد 

هنوزم وقتی داشتم ریکوستشو قبول میکردم یادمه 

بخدا قسم بین یه عالمه درخواست من اونو زدم که الان اینجوری بدبخت و درمونده باشم از دستش .

 ...


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1398برچسب:,ساعت 19:43 توسط سیبِ سبزم| |

دیشب خواب کوالارو دیدم 

با وجود اینکه 4 و اندکی خوابیدم صبحم به سختی پاشدم یه خاب بامزه برای اولین بار ازش دیدم

 یه حس خوبی بهش دارم نمیدونم چرا 

خواب دیدم با یه نفر نشستم تو پارک که میبینم سینه خیز داره میاد سمتم

رفتم پیشش ذوق مرگ شدم

گفتم تو اینجا چیکار میکنی

از روزم برام روشن تر بود

بعد نشستیم و داشتیم میوه ایی به ظاهر هندوانه و به باطن پرتقال میخوردیم

که یهو توی بیمارستان دیدم داریم قدم میزنیم 

راهروهارو میگشتیم و راجب همه چی حرف میزدیم . خیلی ساده بودم بدون هیچ تعارفی

توی یه اتاق داشتن یکیو عمل میکردن بعد ما وایسادیم نگاه کردیم ک پرستار حسابی شاکی شد

بعدش بهم یه لیوان اب  داد

منم دستشو گرفتم

اومدیم بیرون که مامانمو دیدم

مامانم از اینکه دستشو گرفتم ناراحت شد 

بعدم گف دارم از بابات طلاق میگیرم امشب نمیام خونه

ک با صدای زنگ بیدار شدم

راستش چن روزه تو فکر کات کردن بودم اما با خوابی ک دیدم منصرف شدم 

نمیدونم چرا.....

 

 

نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1398برچسب:,ساعت 19:28 توسط سیبِ سبزم| |

امروز 20 اذر 98 بود

یه پرانتز قراره باز کنم چون این حرفام خارج از گوده

چند روزه بخاطر درسام نمیتونم بیام اینجا ولی امروز چند تا اتفاق مهم افتاد که مجبور شدم همین جور که سم اسمیت گوش میدم میخوام بنویسم برای دفتر سیاهم 

از شب قبلش بگم که عین یه روانی داشتم تا نزدیکای صبح با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم چیکار نکنم 

البته شب قبلشم همین بود 

و همینطور شبای قبل ترش

خلاصه بیخیال 

یه جوری حالم بد بود که نمیدونسم سرم کجاس و پام کجا 

سندرومم بدتر شده بود

سرد بود

داغ بودم

اصلا یه حال بد

با خودم گفتم بدبخت 

داره دو سال میگذره

چرا انقد اوویزونی که حتی نمیدونی باید چیکار کنی

کنکورت 

اینده ات 

همه زندگیت داره فنا میشه 

فنای کی؟

مخ خورا

تمرکز گیرا 

فنای خود احمقت و بچه بازیایی که از 17 سالگی تا الان ادامه داره

 

خلاصه تصمیم گرفتم صبح که بیدار شدم بزنم همه ارو بلاک کنم و واقعا این کارو کردم من بلاکشون کردم چون خسته بودم 

به حدی بی میل و بی تفاوتم که خودمم باورم نمیشه 

ناراحت شدن بقیه برام مهم نیس دیگه 

چون خودمم الان چن سال هس ک ناراحتم کی اهمیت داد؟

 دیگه نمیکشیدم 

از این سردر گمی از این همه بی تکلیفی 

پس دس به کار شدم و از ابزاری به اسم بلاک کردن که سال هاس خاک میخورد تو گوشیم استفاده کردم 

صبح به هادی پیم دادم که خستم از ادما و نمیخوام پسری تو زندگیم باشه و بعدم بلاک.

و اون..

اون تنها گوگولیه منه و حیف که باهام نامهربونه

ولی خب چه اشکالی داره / اون دوسم نداشته باشه ولی من ک دارم/و مهم همین علاقه ی من به اون بود پس بقیه اش لوس بازیه و نیازی بهش ندارم

بهش پیم دادم خیلی دوست دارم و اونم به رسم چس بازیاش نوشت خب؟

و بعد گفتم از اونجایی که حوصله خودمم ندارم بلاکت میکنم و اینم تموم شد 

کسی که به اندازه تک تک سلولام دوسش داشتم 

کسی ک شب تا صبح واسه بدست اوردنش گریه کردم 

از مهم ترین ادم زندگیم گذشتم

ولی الان حس خوبی دارم... حسی که صبح داشتم غیر قابل توصیف بود .. مثل یه زندانی بودم که از قفس ازاد شده و دیگه بنده هیچکس نیس

دقیقا عین یه پرنده 

میپریدم بالا و میومدم پایین 

میدونم فازکیم 

ولی واقعا حالم خوب نیس

به چپ ترین حالت ممکنو دارم 

 کاش انقد اشتباه نمیومدم که الان بخوام ماله بکشم 

میدونم که بعد از 10 شب نخوابیدن و درس نخوندن امشب راحتم 

فقط خدایا کمکم کن 

نوشته شده در چهار شنبه 20 آذر 1398برچسب:,ساعت 20:42 توسط سیبِ سبزم| |

میخوام راجبش مفصل بگم چون خیلی دوسش دارم

از بچگی یه حس خاص بهش داشتم

همیشه برام یه انگیزه بود و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم

فوق العاده مستقل بود و فوق العاده زندگی به چپش بودپا در دهان

امکان نداشت فحش از زبونش بیوفته و 24 ساعتم انلاین بود 

چقد حرص میخوردم 

همش نصیحتش میکردم میگفتم  آن نباش برو پیش خانواده برو درس بخون و ...(اسکل بودماااا )

بدجوری سفت و سخت بود 

رفت دنبال علاقش

برعکس من 

اگه بخوام از اون روزا بگم باید خیلی بنویسم فقط در حدی میگم که همیشه دوس داشتم در دید راس ایشون باشم 

منتهی همیشه سرش شلوغ بود 

خب ما یه گروه  بودیم 

 منم آدمی نیسم که اگه از یکی خوشم اومد برم بهش بگم ولی اون بود

اون میومد و میگفت 

ولی هیچوقت به من نگفت چون براش نامریی بودم

خودش که میگه تالا چن دفعه سعی کردم  

پ چرا من یادم نی؟ نکنه من شوت بودم؟

رفت با یه دختری دوست شد دیگه اونموقع بود ک فهمیدم منو دوس نداره

پس فقط و فقط به چشم برادری که هیچوقت نداشتم باهاش ادامه دادم 

یه روز سر ضایع کردن من جلوی دوس دخترش باهاش بحث کردم و

 اینجوری بود که  کشیدم بیرون و نزدیک 6..7 ماه بهش پیام ندادم

خیلی دوستیمون کمرنگ شد

اما بازم با همه ی این داستانا اون اولین پسری بود

 ک رابطه خوبی باهاش برقرار کردم و واقعا میخواسم باهم بمونیم اما نشد

پس فراموشش کردم و بعد از 5 سال رفتم سراغ یکی دیگه 

 

نوشته شده در پنج شنبه 14 آذر 1398برچسب:,ساعت 11:27 توسط سیبِ سبزم| |

با اینجا از طریق دوستم اشنا شدم 

یادش بخیر چه روزایی داشتیم وقتی اومدم هنوز چت لوکس بلاگ فعال نشده بود

اولین پسری که تو زندگیم باهاش اشنا شدم ارین بود 

البته بعدا اسمشو گذاشت ارش و اسم اصلیشم ابولفضل بود :///

اون زمان حرف زدن با پسر برام سخت ترین و نادر ترین کار ممکن بود

اومد گفت پشت سرتو نگاه نکن یه جن نشسه 

یه وبلاگ ترسناک داشت 

تنها کسی که وقتی باهاش توی لوکس بلاگ چت میکردم تموم بدنم یخ میکرد چون  میترسیدم ازش(چرا اخه)

مدت ها تو لاین و تل حتی کلش اف کلنز چت کردیم ولی الان سالهاس گمش کردم البته بهتر .. حوصله اشو نداشتم

اون منو یاد اهنگ numb میندازه

دومین فرد :

 جوری دوسش داشتم  که الان یادم میاد خنده ام میگیره و میگم چقد کودن بودم خب اونموقع 13..14 سالم بود

و این بود شروع عشق و عاشقیای مجازی و کودکانم ک تا الانم ادامه داره ....(میرسیم حالا بهش)

 نامرد بود بازیم داد ... با همه بود.

وقتی ولم کرد و رفت شب تا صبح گریه کردم خیلی التماس خدا کردم که برگرده 

اونموقع ها دلم پاک بود 

دعاهام میگرفت : )

برگشت

ولی خدا کاری کرده بود که ازش متنفر بشم

چون اون احمقو اصلا دوس نداشتم فقط یه حس بچگانه بود

اون منو یاد اهنگای محمد علیزاده میندازه

.....

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 13 آذر 1398برچسب:,ساعت 18:12 توسط سیبِ سبزم| |


Power By: LoxBlog.Com