سیـــبِ ســبزم
ول کن!
مشغول گوشی بودم که گفت فردا بهترین روز زندگیته با تعجب نگای تاریخ گوشیم کردم فقط یه روز وقت داشتم که به خواسته ام برسم اگه تو سن 10 سالگی وقتی که مامانم داشت وعده وعید میداد میگفت این حرفا قدمتی 10 ساله خواهند داشت باورش برام سخت میشد اره .. 10 سال گذشته و نمیدونم خدا کی میخواد آرزوهامو براورده کنه دلم میخواد دوستامو دعوت کنم شاید الان جشن واسم مسخره باشه اما مطمینم دلیل تنفرم از جشن به همون دلیله .... نمیدونم از کجا بگم .خیلی حرفا هس ک دلم میخواد تایپ کنم روزای سختیو دارم میگذرونم .میدونم این روزا چن سال دیگه واسم مسخره اس اما یقین دارم اگه این روزارو بتونم شرافتمندانه زندگی کنم تو سن چهل سالگی به خودم میبالم حس میکنم حرفای همه درسته حرف من اشتباس توانایی مقابله با هیچ حرفیو ندارم هر کسشریو سریع قبول میکنم حس میکنم تو خیابون همه به لباسام خیره شدن یا پیش خودشون میگن چه صورت تخمی داره .......
از بچگی با خودم بیگانه بودم .وقتی واسه شناخت خودم نداشتم یا این مساله برام بی اهمیت بود
این روزا تمام فکر و ذکرم اینه بفهمم چیم و قراره چیکار کنم
حرف زدن با آدما واسم دلچسب شده اما درکل بازم ازش متنفرم
دوس دارم تموم وقتمو صرف شناخت خودم کنم
خیلی حالم گرفته اس از خودم متنفرم خدایا من چیکار کنم این تنفرم بخوابه دوس دارم خودمو ریز ریز کنم نمیدونم باید چجور تا اخر عمرم با خودم زندگی کنم
این تنفر نمیدونم از کجا شروع شد اما هرچی که هس روز به روز داره بیشتر میشه
صدام. نوع حرف زدنم
غذا خوردنم. پشمای پام. مدل لباس پوشیدنم همه اشونم واسم زجر اوره
Power By:
LoxBlog.Com |