سیـــبِ ســبزم

ول کن!

 چیکار کنم دختر

با این حس که نمیدونم حسادته، فلک زدگیه،  بی زبونیه؟ چیه؟  چیکار کنم

دارم دق میکنم وقتی تفاوتهای بین خودمو خواهرمو میبینم 

وقتی میبینم برای کوچکترین چیزها منو ماخذه کردن 

مثلا بابام که سر سفره محکم زد تو گوشم چون رو بازوم ستاره کشیده بودم 

مثلا صورت جوش جوشیمو که نبردن دکتر و باعث شدن تموم عکسای نوجوانیم زشت بشه یا بخوام درست تر بگم به خاطر این مشکل هیچوقت جلوی دوربین عکس نگرفتم و تقریبا هیچ عکسی از اون دوران ندارم ولی میاد میگه این بچه رو ببر دکتر صورتش خدایییی نکرده مثل این نشه!!! 

یا کلاس کاراته ای که بعد دو جلسه رفتن کنسل کردن ولی میخوان خواهرمو ببرن کلاس رسمی 

یا اصلا موسیقی که آرزوم بود

اقا دارم داغ میشم از غصه

یا وقتی مامانم دست میکشید رو موهام میگفت واست میز تحریر میخریم و هیچوقت فراموش نمیکنم ک نخریدن اما برای اون چرا

یا تختی که بعد بیست سال گیرم اومد اونم همزمان با خواهرم 

یا کت جینی که میخواستم بخرم ولی گذاشتم اون برداره 

کانورسی که همیشه ارزوی من بود ولی الان پای اونه

کیر توش اقا 

من از ست بودن بدم میاد 

ولی میخوام برم بخرم تا لجشو در بیارم

کسکش خانم بهم میگه برو سفید بخر 

تو برو سفید بخر جنده

من حسودم 

چون بچگیمون زمین تا اسمون فرق داره

چون منو که معدلم بیست بود اگر میشد نوزده دعوا میکردن ولی واسه اون حتی نگاه نمیکنن نمره اش چنده

منو دعوا میکرد هر روز عصرررر که نماز بخون

وای خدا بیا پایین

مامانمم جنده است چون برا اون میخره واسه من نه

همتون رو گاییدم کسکشای بی ناموس 

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 فروردين 1403برچسب:,ساعت 20:2 توسط سیبِ سبزم| |

 دارم میرم خونه 

۲ دی 

آخرین روزای دانشگاه  امروز شنبه بود اخرین جلسه کلاس توان بخشی 

میدونم قراره خاطره بشه این روزا 

میدونم که قراره سالهای بعد غبطه بخورم که چرا زندگی نکردم 

ولی انگار زندگی کردن رو يادم رفته 

چیکار کنم ؟ دیگ بعد تو بلد نیستم زندگی کنم 

یادم رفته چی باعص میشد خوشحال بشم یادم رفته چیکار میکردم 

چون فقط تو بودی

کل دانشگاه تنها بودم 

رفت و برگشت 

دلم می‌خواد  بودی و بهت زنگ میزدم ، بودی ار اتفاقا ی دانشگاه می‌گفتم اط بچه ها ، دوستام ، همه چی

دلم تنگ شده دارم خفه میشم 

۱ سال گذشت ولی یادم نرقت 

خداجون کمکم کن 

تو این سرما هیچکس نیست دلمو دآع کنه 

هیچکس نیست با فکرش بخوابم

هیچکس نیست ذوق کنم 

الان  دقیقا همونجای ام که باهات اخرین بار حرف زدم

امروزم سرده 

خوبیش اینه قرار نیست قطع کنی 

نوشته شده در شنبه 2 دی 1402برچسب:,ساعت 14:36 توسط سیبِ سبزم| |

کسی که تکیه گاهش تو دنیا تو بودی رو کنار گذاشتی تا به کی برسی؟

کسی که خالصانه عاشقت بود...

بلاکم میکنی ؟ وقتی هیچ حرفی بهت نزده ام 

کاش میدونستم اخرین تماسمون همون تماس دم پارک بود

کاش حرف زده بودم کاش گفته بودم چقدر دلم میخواد الان پیشم بودی دستاتو میگرفتم کاش میگفتم کنار کتاب و رانی و پاستیلم جای تو کم هست 

کاش میگفتم این شهر فقط و فقط بودن تورو کم داره 

من هیچوقت باهات قدم نزدم 

هیچوقت تو چشمات نگاه نکردم هیچوقت دستمو توی جبیت نزاشتم 

باهات تو یه لیوان میلک شیک نخوردم 

از دستت فرار نکردم 

موهای دستتو پر ندادم 

واست دستبند دوستی درست نکردم 

رو صورتت زوم نشدم و جوشاتو از نزدیم ببینم ریشه ی سیبلت خال های صورتت 

تقریبا هیچ تجربه ای نداشتیم 

هیچوقت بسته پستی نیومد در خونمون به اسم تو

هیچ نامه ای تو روز تولدم دریافت نکردم 

من در انتظار یه کاغذ پاره که با دست خط تو جمله دوستت دارم نوشته شده باشه منتظر موندم 

قریب به 6 سال منتظر موندم....

وقتی به گذشته فکر میکنم بودن با تو فقط دو کلمه بود حسرت و دلگیری 

غم ماه شهریور خلاصه میشه توی بودن با تو 

شهریور ماهیه که منو یاد تو میندازه شهریور بوی تو میده 

روز تولد کنار دریا بوی تو میده 

شامپوی نعنا و لیمو بوی تو میده

پاکت خالی چهارخونه بوی تو میده

خسته ام از تصور بوی تو 

خسته ام از ربط دادن هر چیز بی ربطی به تو

نلاش کردم از 9 آذر تا 7.6 ماه بعدش تلاش کردم هیچ مکالمه ای نداشتیم  ولی تو هنوز برام عین روز اول بودی 

حسم تغییر نکرد 

تیر اخرت 6 شهریور بود که بلاکم کردی و من اینو به عنوان انتخاب جدایی ات میپذریم 

امیدوارم بتونم فراموشت کنم ..

 

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1402برچسب:,ساعت 18:24 توسط سیبِ سبزم| |

اولین شبی که فهمیدم کوچولومون دلبسته تا 7 صبح بیدار بودم و اشک میریختم قدمی با خفه کردنش توی خواب فاصله نداشتنم 

نمیدونستم بپذیرم 

اونشب در کوته فکر ترین حالت ممکن بودم 

نمیخواستم از دستم بره 

نمیخواستم آسیب ببینه 

من اون شب دومین شکستمو به فاصله یک روز خوردم 

شکست از کسی که 6 سال دلبسته اش بودم 

تو کسی بودی که بخاطرت تا صبح بیدار موندم تو کسی بودی که به عشق بغل کردنت توی خواب میخوابیدم 

من بخاطرت از خودم از درسم از صداقتم با مادرم گذشتم 

من دوست داشتم لمست کنم دوست داشتم تورو ببینم 

وقتی از غرورم گذشتم و بهت زنگ زدم بدون خیلی درمونده ام زود قطع نکن 

نگو کار دارم 

نگو باید برم 

مثل قبل قربون صدقه برو 

مثل قبل اونقدر حرف بزن که دستم خواب بره 

وقتی بهت گفتم این روزا عصبیم چرا علتشو نپرسیدی وقتی گفتم پیام نده دعوامون میشه چرا نگفتی نترس حواسم هست 

وقتی بهم گفتی چند دقیقه دیگه زنگ میزنم میدونستم علاقه مند نیستی برای همین گفتم زنگ نزن دارم میرم خونه ولی بخدا از ته وجودم میخواستم زنگ بزنی 

پس بهم حق بده وقتی دیدم خواهرم عاشق شده حسودی کنم 

وقتی جفتتون هم اسم بودید 

به وضوح حسرت رو دیدم 

اولش عصبانی بودم ولی خوشبحالت خواهرم خوشبحالت کسی دوستت داره که حاضره بخاطرت اون طرف صورتشم سیلی بخوره 

خوشبحالت کسی دوستت داره 

چرا من هیچوقت دوست داشتنی کسی نبودم 

چرا همیشه اون دختر ضمختی بودم که کسی جرعت نزدیک شدن باهاش رو نداره 

چرا همیشه اونیم که ترک میشه 

پس حق بده حسودی کنم 

 

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1402برچسب:,ساعت 18:9 توسط سیبِ سبزم| |

 خب خیلی وقته نیومدم 

مثل اینکه نمیشد اومد چون لوکس بلاگ بالا نمیومد

از اعتراضات بگذریم اتفاق خاص کات کردن با  ابی بود 

دلم خیلی پره خیلی راحت کات کرد پشت تلفن بهم گفت امیدوارم خوشبخت بشی رشته ات ارزوی خیلیاس امیدوارم اسمتو تو یه جای معروف ببینم و من ادمش نیستم و سعی کن موفق بشی 

گفت داری گریه میکنی درحالی که داشتم از بغض میپوکیدم اون شب بعد کلاس تو خیابون هوابرد 

گفتم نه ، دیگه غلط بکنم بخاطرت گریه کنم 

درحالی که خیلیییی گریه کردم و عین یه آواره بودم 

بهم گفت میترا سرده بریم تو دیگه 

منم عین سگ سردم بود ولی واسه خدافظیمون ارزش قایِل بودم میخواستم باهات پشت تلفن حرف بزنم 

واسه اخرین بار صداتو بشنوم 

صدات ... 

باورت نمیشه چقدر قلبم شکست از این حجم عجله 

اونم بخاطر سرمااااا

بعد من توقع داشتم بیای دیدنم :)))

وای دلم چقد گرفته 

۹ اذر بود و امروز ۱۸ بهمنه

صمیمی ترینم رفت روسیه 

بخاطر کمد دیواری ۳ ماهه که بویاییم خراب شده و حالت تهوع های دائم 

هعی خداجون 

روزای سختیو دارم میگذرونم کمکم کن حس بویاییم مثل قبل بشه 

حالت تهوع و دل ضعفم بره 

یکم حال و هوامو خوب کن

 

نوشته شده در دو شنبه 17 بهمن 1401برچسب:,ساعت 20:46 توسط سیبِ سبزم| |

20 شهریور 1399

10 سپتامبر 2020

21 محرم 1442

 Square Root Birthday 20


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 20 شهريور 1399برچسب:,ساعت 13:24 توسط سیبِ سبزم| |

مشغول گوشی بودم که گفت فردا بهترین روز زندگیته

با تعجب نگای تاریخ گوشیم کردم 

فقط یه روز وقت داشتم که به خواسته ام برسم 

اگه تو سن 10 سالگی وقتی که مامانم داشت وعده وعید میداد میگفت این حرفا قدمتی 10 ساله خواهند داشت باورش برام سخت میشد

اره .. 10 سال گذشته و نمیدونم خدا کی میخواد آرزوهامو براورده کنه 

دلم میخواد دوستامو دعوت کنم شاید الان جشن واسم مسخره باشه اما مطمینم دلیل تنفرم از جشن به همون دلیله ....

نوشته شده در پنج شنبه 20 شهريور 1399برچسب:,ساعت 13:12 توسط سیبِ سبزم| |

 نمیدونم از کجا بگم .خیلی حرفا هس ک دلم میخواد تایپ کنم روزای سختیو دارم میگذرونم .میدونم این روزا چن سال دیگه واسم مسخره اس اما یقین دارم اگه این روزارو بتونم شرافتمندانه زندگی کنم تو سن چهل سالگی به خودم میبالم
از بچگی با خودم بیگانه بودم .وقتی واسه شناخت خودم نداشتم یا این مساله برام بی اهمیت بود
این روزا تمام فکر و ذکرم اینه بفهمم چیم و قراره چیکار کنم
حرف زدن با آدما واسم دلچسب شده اما درکل بازم ازش متنفرم
دوس دارم تموم وقتمو صرف شناخت خودم کنم
خیلی حالم گرفته اس از خودم متنفرم خدایا من چیکار کنم این تنفرم بخوابه دوس دارم خودمو ریز ریز کنم نمیدونم باید چجور تا اخر عمرم با خودم زندگی کنم
این تنفر نمیدونم از کجا شروع شد اما هرچی که هس روز به روز داره بیشتر میشه
صدام. نوع حرف زدنم
غذا خوردنم. پشمای پام. مدل لباس پوشیدنم همه اشونم واسم زجر اوره 

حس میکنم حرفای همه درسته حرف من اشتباس توانایی مقابله با هیچ حرفیو ندارم 

هر کسشریو سریع قبول میکنم 

حس میکنم تو خیابون همه به لباسام خیره شدن یا پیش خودشون میگن چه صورت تخمی داره 

.......


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 14 شهريور 1399برچسب:,ساعت 21:39 توسط سیبِ سبزم| |

 ۵ دقه اس از خواب ظهر بیدار شدم 

همون درد همیشگی همرامه

دردی ک فقط من فهمیدم و خدا ک البته تو دومی شک دارم ،شک ک نه یه جورایی نسبت ب دردم بی تفاوته :-)

بخدا عین فلج ها شدم 

نمیتونم تایپ کنم

۴۵ روز دیگ کنکور دارم 

خدایایه حالی بهم بده تا دیر نشده :-)

ممنون

 

این پست رو اپ کردم به این دلیل که الان دقیقا 15 روز از کنکور گذشته و من همچنان تو نخِ یه روز...

به تاریخ 15 شهریور :)

 

نوشته شده در یک شنبه 15 تير 1399برچسب:,ساعت 17:43 توسط سیبِ سبزم| |

خوبیه اینجا اینه که میتونم هروقت دلم خواست هرجایی که بودم بیام و بنویسم 

کسی هم نیست که بخونه 

امشب ۲۱ ام زد به سرم و رفتم سمتش 

اما باز توبه کردم 

میدونی برای بار چندم؟؟ حسابش دیگه از دستم در رفته :))))

خلاصه توبه کردم که دیگه نکنم اینکارو 

نماز خوندم و اشک ریختم 

حس سبکی دارم 

خدا خودش گفته هرکی توبه کنه تموم گناهاش پاک میشه 

مگه نه؟ خب خداجونم تورو به شب بارونیت قسم کمکم کن از این منجلاب بیام بیرون 

خدایا مهر بقیه ارو از دلم ببر بیرون و مهر خودتو بنداز تو قلبم 

خدایا کمک کن  از زندگیم بره بیرون

کمرنگ بشه ، نباشه، نابود شه ، شماره مامان و بابام از تو گوشیش حذف بشه تورو به بزرگیت قسم 

واسه تو کاری نداره 

اینو 15 شهریور  اپ کردم چون همچنان نتونسم توبه کنم  و هنوزم درگیر

نوشته شده در پنج شنبه 21 فروردين 1399برچسب:,ساعت 21:33 توسط سیبِ سبزم| |

داشتم ظرف میشستم که یهو دلم کشید بیام اینجا 

امشب شبیه که فرداش تولد امام زمانه

این روز چیزای زیادیو یادم میاره  مثلا وقتی که با بچه ها جشن میگرفتیم

یادمه یه بار دیر رسیدم جشن تموم شده بود  ....

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 20 فروردين 1399برچسب:,ساعت 21:7 توسط سیبِ سبزم| |

میخوام راجب خنگ بنویسم 

فردی که اومد تو زندگیم تا یه ادم دیگه بشم .ادمی که از ۱۷ سالگی به قبل رو فرامدش کرد 

گاهی به این فکر میکنم که من چقد تحت تاثیر رفتارای دیگرانم و این باعث میشه من از خودم دور بشم ونفهمم شخصیت اصلیم کدومه و در حال حاضر چی میخوام 

یه جوری با خودم غریبه ام که گاهی دنبال کشف کردن خودم هسم

خلاصه از توی کلش باهاش اشنا شدم 

یادمه بعد از چنماه کلش  نصب کردم و توی گلوبال گفتم کلن میخوام و اون درخواست داد 

هنوزم وقتی داشتم ریکوستشو قبول میکردم یادمه 

بخدا قسم بین یه عالمه درخواست من اونو زدم که الان اینجوری بدبخت و درمونده باشم از دستش .

 ...


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1398برچسب:,ساعت 19:43 توسط سیبِ سبزم| |

دیشب خواب کوالارو دیدم 

با وجود اینکه 4 و اندکی خوابیدم صبحم به سختی پاشدم یه خاب بامزه برای اولین بار ازش دیدم

 یه حس خوبی بهش دارم نمیدونم چرا 

خواب دیدم با یه نفر نشستم تو پارک که میبینم سینه خیز داره میاد سمتم

رفتم پیشش ذوق مرگ شدم

گفتم تو اینجا چیکار میکنی

از روزم برام روشن تر بود

بعد نشستیم و داشتیم میوه ایی به ظاهر هندوانه و به باطن پرتقال میخوردیم

که یهو توی بیمارستان دیدم داریم قدم میزنیم 

راهروهارو میگشتیم و راجب همه چی حرف میزدیم . خیلی ساده بودم بدون هیچ تعارفی

توی یه اتاق داشتن یکیو عمل میکردن بعد ما وایسادیم نگاه کردیم ک پرستار حسابی شاکی شد

بعدش بهم یه لیوان اب  داد

منم دستشو گرفتم

اومدیم بیرون که مامانمو دیدم

مامانم از اینکه دستشو گرفتم ناراحت شد 

بعدم گف دارم از بابات طلاق میگیرم امشب نمیام خونه

ک با صدای زنگ بیدار شدم

راستش چن روزه تو فکر کات کردن بودم اما با خوابی ک دیدم منصرف شدم 

نمیدونم چرا.....

 

 

نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1398برچسب:,ساعت 19:28 توسط سیبِ سبزم| |

امروز 20 اذر 98 بود

یه پرانتز قراره باز کنم چون این حرفام خارج از گوده

چند روزه بخاطر درسام نمیتونم بیام اینجا ولی امروز چند تا اتفاق مهم افتاد که مجبور شدم همین جور که سم اسمیت گوش میدم میخوام بنویسم برای دفتر سیاهم 

از شب قبلش بگم که عین یه روانی داشتم تا نزدیکای صبح با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم چیکار نکنم 

البته شب قبلشم همین بود 

و همینطور شبای قبل ترش

خلاصه بیخیال 

یه جوری حالم بد بود که نمیدونسم سرم کجاس و پام کجا 

سندرومم بدتر شده بود

سرد بود

داغ بودم

اصلا یه حال بد

با خودم گفتم بدبخت 

داره دو سال میگذره

چرا انقد اوویزونی که حتی نمیدونی باید چیکار کنی

کنکورت 

اینده ات 

همه زندگیت داره فنا میشه 

فنای کی؟

مخ خورا

تمرکز گیرا 

فنای خود احمقت و بچه بازیایی که از 17 سالگی تا الان ادامه داره

 

خلاصه تصمیم گرفتم صبح که بیدار شدم بزنم همه ارو بلاک کنم و واقعا این کارو کردم من بلاکشون کردم چون خسته بودم 

به حدی بی میل و بی تفاوتم که خودمم باورم نمیشه 

ناراحت شدن بقیه برام مهم نیس دیگه 

چون خودمم الان چن سال هس ک ناراحتم کی اهمیت داد؟

 دیگه نمیکشیدم 

از این سردر گمی از این همه بی تکلیفی 

پس دس به کار شدم و از ابزاری به اسم بلاک کردن که سال هاس خاک میخورد تو گوشیم استفاده کردم 

صبح به هادی پیم دادم که خستم از ادما و نمیخوام پسری تو زندگیم باشه و بعدم بلاک.

و اون..

اون تنها گوگولیه منه و حیف که باهام نامهربونه

ولی خب چه اشکالی داره / اون دوسم نداشته باشه ولی من ک دارم/و مهم همین علاقه ی من به اون بود پس بقیه اش لوس بازیه و نیازی بهش ندارم

بهش پیم دادم خیلی دوست دارم و اونم به رسم چس بازیاش نوشت خب؟

و بعد گفتم از اونجایی که حوصله خودمم ندارم بلاکت میکنم و اینم تموم شد 

کسی که به اندازه تک تک سلولام دوسش داشتم 

کسی ک شب تا صبح واسه بدست اوردنش گریه کردم 

از مهم ترین ادم زندگیم گذشتم

ولی الان حس خوبی دارم... حسی که صبح داشتم غیر قابل توصیف بود .. مثل یه زندانی بودم که از قفس ازاد شده و دیگه بنده هیچکس نیس

دقیقا عین یه پرنده 

میپریدم بالا و میومدم پایین 

میدونم فازکیم 

ولی واقعا حالم خوب نیس

به چپ ترین حالت ممکنو دارم 

 کاش انقد اشتباه نمیومدم که الان بخوام ماله بکشم 

میدونم که بعد از 10 شب نخوابیدن و درس نخوندن امشب راحتم 

فقط خدایا کمکم کن 

نوشته شده در چهار شنبه 20 آذر 1398برچسب:,ساعت 20:42 توسط سیبِ سبزم| |

میخوام راجبش مفصل بگم چون خیلی دوسش دارم

از بچگی یه حس خاص بهش داشتم

همیشه برام یه انگیزه بود و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم

فوق العاده مستقل بود و فوق العاده زندگی به چپش بودپا در دهان

امکان نداشت فحش از زبونش بیوفته و 24 ساعتم انلاین بود 

چقد حرص میخوردم 

همش نصیحتش میکردم میگفتم  آن نباش برو پیش خانواده برو درس بخون و ...(اسکل بودماااا )

بدجوری سفت و سخت بود 

رفت دنبال علاقش

برعکس من 

اگه بخوام از اون روزا بگم باید خیلی بنویسم فقط در حدی میگم که همیشه دوس داشتم در دید راس ایشون باشم 

منتهی همیشه سرش شلوغ بود 

خب ما یه گروه  بودیم 

 منم آدمی نیسم که اگه از یکی خوشم اومد برم بهش بگم ولی اون بود

اون میومد و میگفت 

ولی هیچوقت به من نگفت چون براش نامریی بودم

خودش که میگه تالا چن دفعه سعی کردم  

پ چرا من یادم نی؟ نکنه من شوت بودم؟

رفت با یه دختری دوست شد دیگه اونموقع بود ک فهمیدم منو دوس نداره

پس فقط و فقط به چشم برادری که هیچوقت نداشتم باهاش ادامه دادم 

یه روز سر ضایع کردن من جلوی دوس دخترش باهاش بحث کردم و

 اینجوری بود که  کشیدم بیرون و نزدیک 6..7 ماه بهش پیام ندادم

خیلی دوستیمون کمرنگ شد

اما بازم با همه ی این داستانا اون اولین پسری بود

 ک رابطه خوبی باهاش برقرار کردم و واقعا میخواسم باهم بمونیم اما نشد

پس فراموشش کردم و بعد از 5 سال رفتم سراغ یکی دیگه 

 

نوشته شده در پنج شنبه 14 آذر 1398برچسب:,ساعت 11:27 توسط سیبِ سبزم| |

با اینجا از طریق دوستم اشنا شدم 

یادش بخیر چه روزایی داشتیم وقتی اومدم هنوز چت لوکس بلاگ فعال نشده بود

اولین پسری که تو زندگیم باهاش اشنا شدم ارین بود 

البته بعدا اسمشو گذاشت ارش و اسم اصلیشم ابولفضل بود :///

اون زمان حرف زدن با پسر برام سخت ترین و نادر ترین کار ممکن بود

اومد گفت پشت سرتو نگاه نکن یه جن نشسه 

یه وبلاگ ترسناک داشت 

تنها کسی که وقتی باهاش توی لوکس بلاگ چت میکردم تموم بدنم یخ میکرد چون  میترسیدم ازش(چرا اخه)

مدت ها تو لاین و تل حتی کلش اف کلنز چت کردیم ولی الان سالهاس گمش کردم البته بهتر .. حوصله اشو نداشتم

اون منو یاد اهنگ numb میندازه

دومین فرد :

 جوری دوسش داشتم  که الان یادم میاد خنده ام میگیره و میگم چقد کودن بودم خب اونموقع 13..14 سالم بود

و این بود شروع عشق و عاشقیای مجازی و کودکانم ک تا الانم ادامه داره ....(میرسیم حالا بهش)

 نامرد بود بازیم داد ... با همه بود.

وقتی ولم کرد و رفت شب تا صبح گریه کردم خیلی التماس خدا کردم که برگرده 

اونموقع ها دلم پاک بود 

دعاهام میگرفت : )

برگشت

ولی خدا کاری کرده بود که ازش متنفر بشم

چون اون احمقو اصلا دوس نداشتم فقط یه حس بچگانه بود

اون منو یاد اهنگای محمد علیزاده میندازه

.....

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 13 آذر 1398برچسب:,ساعت 18:12 توسط سیبِ سبزم| |

تقریبا از سال 92 وب میسازم ولی نمیدونسم وب نوشتن ینی چی 

همیشه واسه بیننده هام بود عکس و فیلم و اهنگ و ...

ولی الان میخوام برای خودم بنویسم 

چیزهایی که یه عمره تو دلمه 

بدون ترس اینکه نکنه یه روز از لا به لای برگه هام و دفترام کسی پیدا کنه و بخونه 

امسال برای بار سوم کنکور دارم 

کنکور تجربی که عین بختک افتاده تو زندگیم 

تموم برنامه هامو کنسل کرده

دیشب زد به سرم بیام اینجا

اینجایی که یه روزی شلوغ بود

حیف دیگه هیچی مث قبل نیس 

چت روم ها  .... اینستا 

یه عالمه اکانت بی صاحب ... دقیقا عین قبرستان مجازی

از اونجایی که سیب دوس دارم اونم از نوع سبز ساعت 12 شب 12 اذر به دنیا اومدی

یه دفتر مجازی

مث دوستام 

مث عشقام 

مث حرفام 

همه چی مجازی ....

قسم میخورم تا عمر دارم نگهت دارم 

تا روزی ک بعد مدت ها بیام بخونم 

بخونم چیا نوشتم 

چه روزاییو گذروندم ....

 

نوشته شده در چهار شنبه 13 آذر 1456برچسب:,ساعت 17:43 توسط سیبِ سبزم| |


Power By: LoxBlog.Com